روزهای آخر
نفس مامانی امروز که ٢٨ اسفنده رفتم پیش خانم دکتر مهجوری که تاریخ دقیق زایمانو
بهم بگه .. هم استرس داشتم هم بی تاب به دنیا اومدنت بودم و هم راستشو بخوای
خییییلی میترسم از عمل زایمان همش دلم میخواد دست بابایی توو دستام باشه وقتی
عملم میکنن.. یعنی میشه اجازه بدن ؟؟؟؟
یکی دیگه از قشنگترین روزهای زندگیم معلوم شد چه روزیه ...
٥ فروردین ١٣٩٣ که جیگرطلامو میبینم . آآآآآآآآآآآخ جووووووووووووون
از الان دارم صدم ثانیه ها رو هم میشمارم تا روز ٥ فروردین برسه .
فعلا بای بای مامانی . خیلی خسته شدم از صبح آخه هزار ماشالله سنگین شدی دیگه
توو دل مامانی قربونت برم.
همش با خودم تکرار میکنم :
الهی چه جوریه چه قدّیه چه رنگیه چه شکلیه ؟...؟...رنگ چشاش ، ناز نگاش ،
گریستناش ، خندیدناش ، خوشملیاش، ناز کردناش ، بهونه هاش ، شیطونیاش ، غر
زدناش ، همبازیاش ، دست و پاهاش ، یواش یواش بزرگ میشه را رفتناش ، قدّ و بالاش ،
چه جور میشه دل بردناش ، برق صداش ؟...؟...؟
نمی دونم شاید خبر داری مامان و بابا چه حالی دارن و چقدر بی تاب روشن شدن چراغ خونمون با نور وجودت هستیییییییییییییییییییم m