کلبه کوچک سامیار

راز دل بابایی با سامیار

دلگرمی و امید بابا : تمام دلخوشی و دلگرمیم شدی تو... واسه دونستنت میگم که تو شدی هدف و  دلیل برای زندگیه ما تو یه تیکه ی قشنگی از عشق بین من و مامانی ... همش قرار نیست که کوچولوها گم بشن , یه وقتا حضور یه فرشته ی نازی مثل سامیارم   باعث میشه مامان و بابا بهترین مسیر رو انتخاب کنن ... همیشه و هر لحظه بودنت ,  چراغیه واسه ادامه ی راه زندگیمون . اینو یواشکی در گوشت میگم : پسرم زمانیکه تونستی خوبی و بدی رو از هم تشخیص بدی به این نتیجه میرسی که  خدا   " بهترین مامانه دنیا "  رو به تو داده ... خیییییییییییلی چشم انتظار اومدنتیم شاهزادم.. ...
9 مهر 1392

دو ماهه توی وجودمی مامانی

" ٢ ماهه تو وجودمی مامانی " سلام قلب مامانی, خوبی قربونت برم ... جات راحته ؟؟؟؟ امروز اومدم یه کم باهات حرف بزنم نور عینم ... اومدم برای بار چند هزارم بهت بگم که چقدر دوست داریم ... امروز آخرین روز از ماه دوم که تو وجودم داری رشد میکنی ... و مامانی رو هر روز و هر ساعت و هرلحظه بیشتر داری به حس بی مثال مادر بودن نزدیک میکنی. امروز 2 ماه تمام که قلب من و بابایی به عشق تو می تپه و نفسمون با نفسهای تو به دم و بازدم میرسه. بابایی به عشق تو چشماشو می بنده و به عشق تو بیدار میشه... با اومدنت دنیای رنگی من و بابا رو تبدیل به رنگین کمون ها کردی... ا...
6 شهريور 1392

سامیار مامان خوش اومدی به زندگیمون

سامیار مامان خوش اومدی به زندگیمون سلام گل پسرم , تاج سرم , خوبی گلم الهی مامان فدات شه اول از همه چی بگم مامانو ببخش که این پستها رو دیر گذاشتم برات آخه اون موقع هنوز وبلاگت راه نیفتاده بود پسرم. ولی الان که درست کردم تمام حرفهای دلمو که از اول رو کاغذ برات مینوشتم رو توی کلبه ات انتقال میدم تا بخونی و کیف کنی عسلم.. ...
12 مرداد 1392

درد و دل مامانی و سامیار

درد و دل مامانی و سامیار دلم برای نوشتن تنگ شده بود ولی نمیدونم چرا نمیتونم احساسمو به زبون بیارم یه حس عجیبی دارم . حسی که هیچوقت تجربه اش نکردم....    از یه طرف انگاری تو آسمونا سیر میکنم از خوشحالی , که تو الان توی وجودمی از یه طرف هم انگاری باورم نشده هنوز که دارم مامان میشم ....     ولی یه چیزی رو خوب میدونم که تو الان شدی همه ی وجودم و نفسم به نفست بند شده قند عسلم.....     عزیز مامانی , نمیدونی چقدر دوست دارم و چه حس خوبیه از اینکه الان تو رو توی وجودم دارم و خدای مهربون تو رو به من و بابایی هدیه کرده ....   هرچند رو...
10 مرداد 1392

بدون عنوان

سامیار مامان خوش اومدی به زندگیمون سلام گل پسرم , تاج سرم , خوبی گلم الهی مامان فدات شه اول از همه چی بگم مامانو ببخش که این پستها رو دیر گذاشتم برات آخه اون موقع هنوز وبلاگت راه نیفتاده بود پسرم. ولی الان که درست کردم تمام حرفهای دلمو که از اول رو کاغذ برات مینوشتم رو توی کلبه ات انتقال میدم تا بخونی و کیف کنی عسلم..   ...
9 مرداد 1392

مگه میشه ..

نمیدونم ....   تا الان که این حسا رو تجربه نکرده بودم و همش به خودم میگفتم یعنی میشه آخه آدم از خودش بیشتر کی رو میتونه دوست داشته باشه ؟؟؟؟ بببببببببببببببببببببله میشه یعنی اینطوری بگم پسرم بهت : مادر که باشی دیگه برای خودت نیستی ,  برای خودت نمیخوری , نمیخوابی , حتی برای خودت نفس نمیکشی... هر لحظه ای که از عمرت بگذره برای فرزندت فقط میخوای که اون راحت باشه و خدایی نکرده اذیت نشه.. واااااااااااااای خدای رحیم و رحمانم : هزاران بار شکر که من رو لایق مادر بودن کردی... خدای غفور و کریمم ,  خودت حافظ سامیارمون باش و اونو سالم و صالح ب...
8 مرداد 1392